چهارشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۴ ساعت 12:35 توسط زهرا | 

این چند روز بیشتر اصول و فنون مذاکره رو یاد گرفتم و همینطور فهمیدم چه اشتباهاتی توی مذاکره با این هولدینگ داشتیم. فهمیدم که باید پکیج میساختیم و یک دفعه یه قیمت رو پرت نمیکردم جلوشون. فهمیدم باید اول قیمت بالاتر رو بگم و بعد بیام پایین تر و چطور اول ازشون دیتا بگیرم و بفهمم بودجه شون چه قدره و تا چه حد میخوان هزینه کنن. الآن که فکر میکنم راستش پشیمونم که چرا مذاکره با این هولدینگ شکست خورد. چون به نظرم قطعا رفتن ولی باز با خودم فکر میکنم که هرچیزی که به صلاح ما باشه پیش میاد و قطعا و حتما روزهای خوبی هم خواهد رسید. نمیدونم.

بازاریابی های جاهای دیگه خیلی خوب پیش نرفتن. تقریبا بیشتر صنایعی که پیدا کردم سایت داشتن و اونایی هم که نداشتن حتی یه شماره تلفن ساده هم ازشون پیدا نکردم که بتونم زنگ بزنم. هیچی ازشون نیست. هیچی. این چند روز روی پیجمون یکم کار کردم و بعد 3 سال یه ریلز گذاشتم. حقیقتش 17 تا هم ویو خورد. حتی با اکانت اصلیم لایکش هم نکردم :)) گفتم الآن برای فالووینگ هام میره میگن اینجا کجاست. ولی یکم حرفه ای تر شدم هم لایک میکنم هم ادد استوری میکنم. هرکی هر فکری کرد کرد.

بزرگ ترین پیروزی که این چند روز بهش رسیدم این بود که سر پروژه شریف پای قیمت ایستادم. همش میخواست قیمت رو کم کنه و بارها و بارها حرف زدیم و حتی برگشت و توی روم گفت که اگه حرفه ای بودین قیمتتون این نبود. ولی منم ایستادم و بالاخره دیشب تسویه شد. امروز یکم خوشحالم چون پول به حسابم اومد و تونستم پول بچه ها رو هم بدم. حس آرامش میکنم و صدای پیانوی آهنگی که اسمش رو نمیدونم از صفحه وبلاگ یه دوست توی اتاقم پخش میشه. هوا سرد شده، ته گلوم میسوزه و میخوام برم یه چایی بریزم. فکر میکنم زندگی روزهای خوبی هم داره

یکشنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۴ ساعت 14:40 توسط زهرا | 

امروز اولین زنگم رو زدم. چه قدر راحت تر از چیزی بود که فکر میکردم و چه قدر استرس داشتم. بهش گفتم از شرکت ... تماس میگیرم. ما یک شرکت برنامه نویسی هستیم و داریم اطلاعات صنایع فعال منطقه رو جمع میکنیم. متوجه شدیم شما سایت رسمی ندارید. ما طراحی سایت و پنل های مدیریتی برای کارخونه ها رو انجام میدیم. میخواستم ببینم امکان همکاری هست؟ و میتونم با مسئول مربوطه صحبت کنم؟

همین الآن که این رو نوشتم استرس گرفتم :)) طرف گفت من خودم مسئول مربوطه هستم :)) و سایتمون رو با یه شرکت دیگه قرارداد بستیم به زودی کارهاش تموم میشه ولی میتونم رزومه تون رو ببینم؟ گفتم بله حتما. گفتم شماره تماس بفرمایید الآن براتون کاتالوگ و نمونه کارهای شرکت رو میفرستم و فرستادم. حالا باید برم بعدی و بعدی. الآن دارم فکر میکنم اگه اینها هیچ کدومشون نخوان من رو ببینن چه قدر راحت ترم ولی اونجوری چرا رفتم 100 تا کارت ویزیت چاپ کردم؟ هرچی بیشتر کارهایی رو انجام میدم که دلم نمیخواد، بیشتر آدمی میشم که دلم میخواد. اینو امروز کشف کردم. اگه خواستن هم میرم جلو. یه نفر برام کامنت گذاشته بود و گفته بود نباید نگران دختر بودن باشم و میتونم توانمند باشم. حقیقتش اینه که نمیدونم اینو. همین امروز فکر کردم طرف حتی یه درصد فکر میکنه من مدیرعامل بودم؟ حتما فکر میکنه مسئول بازاریابی کسی هستم. میدونم یکم جام عجیبه، توی دانشگاه انقدر عجیب نبود ولی توی بازارکار عجیب تره. وقتی دنبال پروژه باشی عجیب ترتر. ولی نمیخوام دیگه بهش فکر کنم، کار خودم رو میکنم. مرسی بهم روحیه میدین :)

هولدینگ دیروز بهم میگه چرا بودجه بندی که بهمون دادین بیشتر از عدد اولیه است!! بهش گفتم ببخشید ولی اون قیمت اولیه بود، تازه من گفتم قیمت حدودی اینه، شما وبسایت سه زبانه میخواین با اون طراحی و صفحه اختصاصی تماس با ما، اینا همه هزینه است! جواب نداد. مهم نیست. بعد از اتفاق های چند ماه گذشته بیشترین چیزی که یاد گرفتم اینه که نباید اصرار کنم، هرچیزی به وقتش در مسیر من قرار میگیره اگه خدا بخواد. خدایا لطفا برام خوب بخواه، مراقبم باش، یه کاری کن قوی تر بشم، همه این کارخونه ها و شرکت ها رو بازاریابی کنم، خیالم راحت باشه.

از غزاله خبری نشد و فکر نکنم بشه. اگه نشد خودم میرم زنگ میزنم، بعد 10 سال دوستی، برای اولین بار یه چیزی ازش خواستم! مهدی2 قراره بیاد، میدونم امروز فردا میاد، جه قدر استرس این رو دارم نمیدونین. اگه همه چی به خیر و خوشی تموم شد یه روز میام کل داستان پروژه مهدی2 رو تعریف میکنم ولی فعلا فقط آرزو میکنم زودتر بیاد و بره.

جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴ ساعت 16:48 توسط زهرا | 

از غزاله خبری نشد ولی فعلا پیگیری نمی‌کنم. دیشب چک کردم کارخونه مامان و باباش هردوتاشون سایت داشتن. نمیدونم چه‌قدر ممکنه به خدمات دیگه‌مون نیاز داشته باشن. یه نفر ازم پرسیده بود کارم چیه، من برنامه‌نویسم. وبسایت و اپلیکیشن طراحی می‌کنیم یا نرم‌افزارهای مختلف تحت وب یا سیستم عامل.

دارم فکر می‌کنم برم به بابای غزاله بگم. سلام میدونستین میتونین یه داشبورد مدیریتی برای کارخونه‌تون داشته باشین؟ غزاله میگفت باباش اهل این‌چیزا نیست. باور نمی‌کنم نباشه. دیگه حداقل میزان خرید و فروش و بررسی فرآیندهای سازمان اهل بودن و نبودن می‌خواد؟ نمیدونم.

دارم اصول و فنون مذاکره می‌بینم. تازه قسمت ۱ رو دیدم. خدایا چه‌قدر سخته. حس می‌کنم هیچکی یه دختر رو تحویل نمیگیره. حتما فکر میکنن بلد نیستم. نمیدونم. داشتم تعداد دخترهای برنامه‌نویس رو نسبت به پسرها درمیاوردم، واقعا کمتریم. واقعا. حالا من بگم دانشگاه خوب درس خوندم، کارم خوبه و کیفیتم ایناست، اگه کسی باور کرد؟ الهه میگه سخت میگیری. شاید میگیرم.

کاش غزاله جواب بده، حداقل اولین مذاکره‌ام با بابای اون باشه که می‌شناستم. با بقیه چیکار کنم...

پنجشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۴ ساعت 10:9 توسط زهرا | 

دلم میخواد اینو بنویسم که یادم بمونه. من واقعا با غزاله بهم خوش میگذره. سری قبلی هم همینطور بود. انگار حالم خوب میشه وقتی میبینمش. میدونم در کل، شاید اینطوری به نظر نرسه ولی از نزدیک باهاش نزدیک ترم. بهترم. خوشحال ترم. امروز با هم زبون خوردیم و خوشمزه هم بود. برای اولین بار امتحان میکردم، سوسیس هم گرفتیم و هردوتاش خیلی خوب و خوشمزه بود. بهش گفتم من رو به کارخونه مامان و باباش وصل کنه، گفت باشه حتما. نمیدونم چی میشه. امیدوارم اتفاق های خوبی بیفته. یکی از کارت هامون رو هم بهش دادم. الآن 99 تا کارت داریم :))

روزهای دیگری خواهد رسید. چیزهای بهتری خواهد آمد. صداهای دیگری شنیده خواهد شد. من هم خواهم خندبد. من هم. خواهم خندید. ایشالا :D

چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴ ساعت 19:3 توسط زهرا | 

اتفاقات امروز رو فقط تیتروار میگم. سرم درد میکنه

  • کارت ویزیت‌ها رسید
  • با پستچی و اداره پست وارد داستان شدم و رفتم و حقم رو گرفتم
  • قرار شد فردا با غزاله صبحانه برم بیرون
  • تولد حمیده رو تبریک گفتم و گفت براش الهام بخشم! هنوز باورم نمیشه اینو بهم گفته.
  • کارت ویزیت‌ها رسید. میدونم دارم دوباره میگم ولی خیلی برام مهمه که بگم. که بدونم این همه تلاش کردم براشون و الآن اینجان. روی میزم و منتظر حرکت بعدی من
  • فاکتورهای هولدینگ رو زدم و براشون می‌فرستم امشب
  • به کریمی پیشنهاد کار دادم
  • سرم درد میکنه
  • غزاله از من کوچیک‌تره! فاکینگ کوچیک‌تر! چرا انقدر نسبت به یه بچه حس ضعف میکنم!
  • فردا اولین بازاریابیمه؟ گاد نو
سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴ ساعت 11:30 توسط زهرا | 

میخواستم اسم هایلایت اسنتام رو بذارم در جستجوی زمان ازدست‌رفته ولی نتونستم. جا نشد همش رو بنویسم. برای همین مجبوری نوشتم در جستجوی زمان. داشتم فکر میکردم چی باعث میشه حس کنم یه نفر از من بالاتر و بهتره؟ اگه پول بیشتری در بیاره؟ نه. اگه موفق تر باشه؟ نه. دیدم استانداردهام متفاوته. مثلا چرا جلوی فلانی و بهمانی انقدر احساس ضعف میکنم؟ به خاطر اینکه حس میکنم اونا از من قوی ترن. قوی بودن آدم هاست که باعث میشه نسبت بهشون احساس ضعف کنم. اگه فکر کنم طرف قاطع تر از منه، محکم تر از منه و کم تر از من خودش رو هیجان زده نشون میده و ضعیفه، حس میکنم اون از من قوی تره. همین احساسی هست که درباره غزاله دارم یا حمیده. چون فکر میکنم از من قوی ترن، توی ارتباط باهاشون به طور ناخودگاه حس ضعف میکنم. اگه قوی تر باشم یعنی ممکنه این حس کمتر باشه؟ نمیدونم. تلاشم رو میکنم

امروز باید بودجه‌بندی زمانی و مالی برای این پروژه رو به هولدینگ تحویل بدم. دیروز باهاشون جلسه گذاشته بودم و جلسه خوبی بود. امیر گفت داری افسرده میشی؟ گفتم آره دارم برای بعد بازنشستگی فکر میکنم. فردا کارت‌های ویزیت به دستم میرسه، از توی رهگیری پست دیدم و از هفته‌ی بعد باید کارهای جدیدی کنم که تا به حال نکردم. کاش غزاله آخر هفته بیاد و بتونم از باباش یه وقت ملاقات بگیرم. نمیدونم. گاهی وقت‌ها حس میکنم دلم میخواد خیلی کارها کنم، خیلی. دلم میخواد این پوسته‌ی رویی خودم رو بکنم و یه پوسته‌ی جدید بذارم. یه آدم جدید بشم و کارهایی که برام سخت هست رو بکنم. برم پیش بابای غزاله و بگم من به این نتیجه رسیدم که برای کارخونه شما چی خوبه و من میتونم این خدمت رو ارائه بدم و اینم کارت ما.

آدرس وبلاگ را عوض کردم و گذاشم ma vie . یعنی زندگی من به فرانسوی. این روزها که فرانسوی میخونم، تنها چیزی هست که بهم حس خوبی میده. واقعا تنها چیز. با همه کلمات عجیب و غریب و سختش. باز هم وقتی به یه جمله و کلمه میرسم، ذوق میکنم. صبر میکنم و برای خودم تکرار میکنم که درست بتونم تلفظ کنم. همین الآنم یه آهنگ فرانسوی گوش میکنم و فکر میکنم خوش به حال سارا که انقدر فرانسوی بلده

c'est la vie

دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 10:33 توسط زهرا | 

دیروز رو ننوشتم. اتفاق خاصی افتاد ولی دلم نمی‌خواست بنویسم. دلم می‌خواست همچنان خبری از هیچی نبود و من یه گوشه می‌شستم و با خودم فکر می‌کردم چه‌کار باید بکنم. دیروز مهدی زنگ‌ زد، گفت یه پروژه‌ای بهش پیشنهاد شده و اون رو معرفی کرد به ما. گفت یه هولدینگ بزرگی هستن و بودجه خوبی میدن. باهاشون حرف زدم ولی با خودم فکر می‌کردم دلم نمیخواد اینکار رو بکنم. حس می‌کنم خسته‌ام، حوصله‌ی اون‌همه برنامه‌نویسی سنگین رو ندارم. به الهه گفتم کاش وردپرس بود. گفت تو پروژه‌ی قبلی رو رد کردی چون وردپرس بود. گفتم نمیخوام. گفت مجبوریم و میدونم که مجبوریم. با خودم میگفتم بین بیکاری و کاری با زحمت زیاد، چی رو دارم انتخاب می‌کنم؟ کار با زحمت زیاد! بیکاری این مدت خیلی بهم مزه کرده انگار. با هولدینگ حرف زدم ولی ته دلم فکر میکنم کاش اکی نشه و برن یه جای دیگه. دلم دنیای کوچولوی خودم رو میخواد.

دیشب خوابم نبرد و خواب سارا رو میدیدم. خواب دیدم سراسیمه از خواب بیدار شده، چون بهمن بهش زنگ زده. می‌دیدم چه‌قدر ترسیده و نگرانه که اتفاقی برای نیما افتاده باشه. ولی اتفاقی نبود. نیما فقط دلش تنگ شده بود، می‌خواست باهاش حرف بزنه. میدیدم عرق کرده، قلبش تند میزنه و موهاش به گردنش چسبیدن و نفسش بالا نمیاد. دلم می‌خواست میرفتم جلو بغلش می‌کردم ولی بیدار شدم. دلم براش تنگ‌ شده، چند روزه نرفتم پیشش؟

کاش همه‌چیز بهتر بشه، حس می‌کنم یه مشکلی هست ولی نمیدونم چی. دیشب تا ساعت ۱ خوابم نمیبرد و داشتم توی اینستا می‌گشتم و هرچی ریلز برای خود.کشی بود رو سیو می‌کردم، به یاد نسیم.

توی پست قبلی گفتم نباید کم بیارم، به هولدینگ پیام دادم و پیشنهادم رو دادم. می‌دونم میان، ته دلم میدونم مهدی ما رو توصیه کرده و میدونم حرفه‌ای‌ هستیم. سخته ولی باید ادامه بدم. میدونم که میدم

شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 13:20 توسط زهرا | 

از امروز، میخوام هرروز رو ثبت کنم. هرروزی که میگذره رو ثبت میکنم و میگم که چه کارهایی کردم. نمیدونم چرا دارم اینکارو میکنم. اول گفتم بذار یه یادگاری از این روزها بمونه، چون میدونم روزهای آسونی در پیش نیست. میدونم باید کارهایی بکنم که همشون خارج از دایره امنمه و جاهایی برم که تا به حال نرفتم. باید تکلیف یه چیزهایی رو روشن کنم که نمیدونم چند وقت همینطوری بدون نتیجه مونده و کسی بشم که این همه وقت منتظرش بودم. اسفند امسال من 28 ساله میشم. تمام عمرم منتظر بودم که به سن 28 سالگی برسم. نمیدونم چرا اینقدر دوستش داشتم. شاید چون 28 سالگی سنی بود که مامان با بابا ازدواج کرد. سن دخترخاله بود وقتی که من تمام صبح تا شب پیشش بودم و باهاش حرف میزدم. 28 سالگی سنی بود که نویسنده‌ای که اون موقع تحسینش میکردم، رمانی که عاشقش بودم رو نوشته بود و 28 سالگی سنی بود که یه جور پختگی و بزرگی توش بود. میدونستم وقتی 28 سالم باشه، از خیلی چیزها گذشتم. انقدر بزرگ هستم که جلوی آدم‌ها ایستادم. حرفم رو میزنم و پای حقم می‌ایستم. فکر میکردم وقتی انقدر بزرگ باشم که دانشگاهم تموم شده باشه، به سن ازدواج رسیده باشم، تکلیف کار و بارم روشن باشه، من قطعا انقدر فهمیده هستم که به هیچ‌کسی اجازه نمیدم شبیه 13 سالگی‌ام باهام رفتار کنه. یا 16 سالگی یا 20 سالگی.

حالا چند ماه بیشتر نمونده و من چه‌قدر اون آدمی هستم که دلم میخواد؟ نمیدونم. من رئیس یه شرکتم. شرکت خودمون که با دوستم راه انداختیمش ولی آیا اصلا موفقیم؟ نه اونقدر. آیا بعد از 5 سالگی شرکت به اون رویاهایی که فکر میکردم رسیدم؟ نه. اون جایی هستم که دلم میخواد؟ نه. حتی نزدیکش هم نیستم. غیر از اون همیشه دلم میخواست یه رمان بنویسم. یه ایده هست که از 18 سالگی بارها و بارها روش کردم. چندین و چندین بار نوشتمش و نصفه ولش کردم. همیشه فکر میکردم توی 28 سالگی اون رو نوشتم. حالا آیا نوشتمش؟ نه. آیا حتی نزدیک به نوشتنش هم هستم؟ نه.

ولی امروز نیومدم اینجا تا فاز شکست‌خورده‌ها رو بردارم. نیومدم که بگم افسرده‌ام و نمیتونم از جام بلند بشم و نمیدونم چیکار کنم. اومدم بگم میخوام تلاشم رو میکنم اوضاع رو عوض کنم. تلاشم رو میکنم ایده ی داستانم رو روی کاغذ بیارم. تلاشم رو میکنم برم جاهایی که سختمه و بازاریابی کنم و مشتری پیدا کنم. تلاشم رو میکنم روی پا بمونم و کم نیارم. حتی با اینکه برام سخته. حتی با اینکه فکر میکنم هیچکسی جدی‌‌م نمیگیره و اینجام که گزارش کارهایی که میکنم رو بنویسم. روزهایی که میگذرونم رو ثبت کنم و حس‌هایی که دارم رو منتشر کنم.

امروز روز اوله.

مشخصات
ma vie به فرانسوی یعنی زندگی من